شاه عباس (1)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: فارس

منبع یا راوی: گردآورنده: ابوالقاسم فقیری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۵۵ - ۲۵۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دخترو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دو برادر قصاب

روایت دیگری است از قصه ای که دختری باهوش، پادشاه را که خواستگار او است وادار می کند حرفه ای یاد بگیرد. این حرفه یا فرش بافی است یا حصیر بافی با زیلوبافی. پیش از این در مقدمه های روایات مختلف این قصه توضیحاتی درباره آن داده ایم.

یکی بود یکی نبود جل از خدای ما هیشکی نبود. یک روز شاه عباس از کنار در حمامی می گذشت. چشمش به دختری افتاد که از چشم و ابرو و صورت و گیسوان و چهره در دنیا نظیر نداشت. شاه عباس یک دل نه صد دل عاشق دخترو شد. شاه عباس به قصر برگشت، به وزیرش گفت: «فردا وادار جارچی ها جار بزنند که تمام دخترهای شهر باید جلو قصر جمع شوند، چون شاه می خواهد یکی از آنها را به همسری خود انتخاب کند.»فردای آن روز همه دخترها جلو قصر جمع شده، جز آن دختری که دل از شاه برده بود. دخترو پدر پیری داشت، گفت: «ای دختر چرا نمی روی؟ شاه اگر بفهمد پوست از کله مان می کند، در این شهر نمی گذارد زندگی کنیم.» دخترو گفت: «شاه کاسبی بلد نیست. من اصلاً زن او نمی شوم.» بشنوید که شاه عباس تمام دخترها را از نزدیک دید، ولی آن دختر را ندید. دستور داد تمام شهر را بگردند. رفتند و تمام شهر را گشتند و دخترو را دیدند. دخترو باز هم همان حرف قبلی را زد. آمدند و به عرض شاه رسانیدند. شاه به وزیرش گفت: «چه باید کرد؟» وزیر گفت: «قبله عالم چاره ای نیست مگر آن که حرفه ای بیاموزید.» شاه قبول کرد. رفت و زیلوبافی را یاد گرفت. آن وقت دخترو راضی شد و به ازدواج شاه درآمد. بشنوید که شاه عباس شبی با لباس درویشی در شهر می گشت. دو برادر قصاب که کارشان قتل و شرارت بود، شاه را گرفتند و در زیر زمین دکانشان زندانی کردند. روزی شاه پرسید: «با من چکار دارید؟» گفتند: «تو را چاق و فربه می کنیم، بعد تو را می فروشیم و کار ما همین است.» شاه گفت: «از این کار روزی چند تومان استفاده می کنید؟» گفتند: «روزی ۲۵ تومان.» شاه گفت: «مرا نکشید. من چیزی برای شما درست می کنم که روزانه حداقل صد تومان استفاده کنید.» آنها قبول کردند. شاه زیلوئی بافت و روی آن علامتی مخصوص گذاشت و به برادران قصاب گفت: «اگر می خواهید پول بیشتری از فروش این زیلو به دست بیاورید، زیلو را ببرید اطراف قصر شاه عباس بفروشید. چون آن حوالی مشتری های خوبی پیدا می شود.» برادران قصاب زیلو را به همان طرف ها بردند. وزیر شاه اتفاقاً به آن دو رسید. زیلو را خرید. یک وقت متوجه علامت مخصوص شد. با عده ای آنها را تعقیب کرد. شاه را نجات دادند و دو برادر قصاب را به دست جلاد سپردند. شاه عباس تازه فهمید که دخترو چه خدمت بزرگی به او کرده، در عوض او را سوگلی حرمسرای خود کرد و روز به روز هم عزت و احترامش بیشتر می شد. قصه ما تموم شدخاک بر سر حموم شد

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد